با کسی در تدبیر امری مشورت کردن. (ناظم الاطباء). مشورت. شور کردن. سگالش کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا). مشاوره. (دهار). (این مصدر مرکب گاه با ’ب’ و گاه بدون ’ب’ آید). مذاکره کردن در کاری. گفتگو کردن درباره کاری: زدند اندر آن کار هر گونه رای همی چاره از رفتن آمد بجای. فردوسی. تو یک چند میباش نزدم بپای که تا من بکاری زنم نیک رای. فردوسی. همی رای زد تا یکی چرب گوی کسی کو سخن را دهد رنگ و بوی. فردوسی. چو بنشست شاپور با سوفرای فراوان زدند از بد و نیک رای. فردوسی. و در دل کرده بود که ما را به ری ماند و خراسان و تخت و ملک نامزد محمد باشد رای زد بر خوارزم و اعیان لشکر در این باب... (تاریخ بیهقی). وزیرگفت اگر رای عالی بیند... حاضر آید با کسانی که خداوند [مسعود] بیند... تا در این باب سخن گفته آید ورای زده شود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 472). خواجۀ بزرگ احمد عبدالصمد و... را بازگرفت... و در این باب از هر گونه، سخن گفتند و رای زدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 472). گفتم زندگانی خداوند [مسعود] دراز باد... یک چندی دست از طرب کوتاه باید کرد و تن بکار داد و با وزیر رای زد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 478). چون رایها زنند به تدبیر مملکت رای تو همرهان قضا و قدر شود. مسعودسعد. زدم ز دانش رایی و گر نخواهی تو نکو برآیدت این شغل و کار از آتش و آب. مسعودسعد. انجمن ساختند و رای زدند سرکشی را به پشت پای زدند. نظامی. چونکه ترا محرم یکروی نیست جز بعدم رای زدن روی نیست. نظامی. مکش سر ز رایی که بخرد زند. امیرخسرو. - رای زدن با: ستاره زند رای با چرخ و ماه سخنها پراکنده گردد به راه. فردوسی. مزن رای جز با خردمندمرد ز آیین شاهان پیشین مگرد. فردوسی. چنین کارها بر دل آسان مگیر یکی رای زن با خردمند پیر. فردوسی. به سغد اندرون بود خاقان که شاه بگرگان همی رای زد با سپاه. فردوسی. همی رای زد با بزرگان بهم همی گفت و انداخت بر بیش و کم. فردوسی. که در کار این کودک شوم تن هشیوار با من یکی رای زن. فردوسی. آن شب با قوم خویش که مانده بود رای زد [عبداﷲ] . (تاریخ بیهقی). سپهسالار اینجاست اگر با وی رای زده آید سخت صواب باشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 547). امیر رضی اﷲعنه خالی کرد با خواجۀ بزرگ و... در این باب رای زدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 263). که فردا در نسخت تأمل کنم و با خواجه اندر آن باب رای زنیم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 404). چو با موبدان رای خواهی زدن بهمشان مخوان جز جدا تن بتن. اسدی. چو آسود با می به مهراج گفت که با دل زدم رای اندر نهفت. اسدی. بهر دین با سفیه رای مزن رگ قیفال بهر پای مزن. سنایی. زدن با خداوند فرهنگ رای به فرهنگ باشد ترا رهنمای. نظامی. چو سود درم بیش خواهی نه کم مزن رای با مردم بیدرم. نظامی. - از کسی رای زدن، از وی رای و نظر صائب خواستن: هر آنکس نترسد ز دستان زن از اودر جهان رای دانش مزن. اسدی. - رای زده آمدن با کسی، با وی مشورت کردن. او را طرف شور و مصلحت بینی قرار دادن: گفت [بونصر مشکان] این کار بنده نیست... سپاهسالار اینجاست اگر با وی رای زده آید سخت صواب باشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 537). ، مذاکره کردن و سخن گفتن با کسی: به شبگیر رستم بیامد بدر گشاده دل و تنگ بسته کمر به دستوری بازگشتن بجای همی زد هشیوار با شاه رای. فردوسی. که با دختران جهاندار جم نشیند زند رای بر بیش و کم. فردوسی. ابا پهلوانان ایران بهم همی رای زد شاه بر بیش و کم. فردوسی. ، اندیشیدن. (یادداشت مرحوم دهخدا) : چو پرموده آمد بپرده سرای همی زد بهر گونه ازجنگ رای. فردوسی. ناپسندیده ست پیش اهل دل هرکه غیر از عشق رایی میزند. سعدی. - با خود رای زدن، پیش خود فکر کردن. با خود اندیشیدن. با خود فکر کردن: در اندیشه با خود بسی رای زد که دستور ملک این چنین کس سزد. سعدی. ، قصدو عزم کسی را در تدبیر امری تغییر دادن و برگردانیدن. (ناظم الاطباء) : چه جایست این که بس دلگیر جایست که زد رایت که بس شوریده رایست. نظامی. ، اظهار نظر کردن.بیان عقیده کردن. نظر خود را گفتن: پس ازآن پیدا آمد که رای درست آن بود که آن بیچاره زد که اگر بدم رفتی از ترکمانان کسی نرستی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 588). پس رای زد که مجوسان را که روی رها کردن ایشان نبود از فرزندان ملوک و سپاهیان همه را برگ و سلاح دهد تا آنجا روند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 95). رای آن زد که از کفایت و رای خصم را چون بسر درآرد پای. نظامی. کوشید جوان و رای زد پیر نگشاد کس این گره بتدبیر. نظامی. هر یکی تدبیر و رایی می زدی هر کسی در خون هر یک می شدی. مولوی. وزرای انوشیروان در مهمی از مصالح ملک اندیشه همی کردند و هر یک بر وفق دانش خود رای همی زدند. (گلستان). هر دم هوسی پزد و هر لحظه رایی زند. (گلستان)، به مجاز، اراده کردن.تصمیم گرفتن. بر آن شدن. میل کردن. تمایل نمودن: بداد و بیامد بسوی ختن همی رای زد پیش شاه آمدن. فردوسی. چشم تو رای زد که کشد بنده را به ظلم انصاف میدهم که چه رای متین زده ست. امیرخسرو دهلوی (از آنندراج). چنان رای زد تاجدار جهان که پوید سوی راه با همرهان. نظامی. دلا همیشه مزن رای زلف دلبندان چو تیره رای شدی کی گشایدت کاری. حافظ
با کسی در تدبیر امری مشورت کردن. (ناظم الاطباء). مشورت. شور کردن. سگالش کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا). مشاوره. (دهار). (این مصدر مرکب گاه با ’ب’ و گاه بدون ’ب’ آید). مذاکره کردن در کاری. گفتگو کردن درباره کاری: زدند اندر آن کار هر گونه رای همی چاره از رفتن آمد بجای. فردوسی. تو یک چند میباش نزدم بپای که تا من بکاری زنم نیک رای. فردوسی. همی رای زد تا یکی چرب گوی کسی کو سخن را دهد رنگ و بوی. فردوسی. چو بنشست شاپور با سوفرای فراوان زدند از بد و نیک رای. فردوسی. و در دل کرده بود که ما را به ری ماند و خراسان و تخت و ملک نامزد محمد باشد رای زد بر خوارزم و اعیان لشکر در این باب... (تاریخ بیهقی). وزیرگفت اگر رای عالی بیند... حاضر آید با کسانی که خداوند [مسعود] بیند... تا در این باب سخن گفته آید ورای زده شود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 472). خواجۀ بزرگ احمد عبدالصمد و... را بازگرفت... و در این باب از هر گونه، سخن گفتند و رای زدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 472). گفتم زندگانی خداوند [مسعود] دراز باد... یک چندی دست از طرب کوتاه باید کرد و تن بکار داد و با وزیر رای زد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 478). چون رایها زنند به تدبیر مملکت رای تو همرهان قضا و قدر شود. مسعودسعد. زدم ز دانش رایی و گر نخواهی تو نکو برآیدت این شغل و کار از آتش و آب. مسعودسعد. انجمن ساختند و رای زدند سرکشی را به پشت پای زدند. نظامی. چونکه ترا محرم یکروی نیست جز بعدم رای زدن روی نیست. نظامی. مکش سر ز رایی که بخرد زند. امیرخسرو. - رای زدن با: ستاره زند رای با چرخ و ماه سخنها پراکنده گردد به راه. فردوسی. مزن رای جز با خردمندمرد ز آیین شاهان پیشین مگرد. فردوسی. چنین کارها بر دل آسان مگیر یکی رای زن با خردمند پیر. فردوسی. به سغد اندرون بود خاقان که شاه بگرگان همی رای زد با سپاه. فردوسی. همی رای زد با بزرگان بهم همی گفت و انداخت بر بیش و کم. فردوسی. که در کار این کودک شوم تن هشیوار با من یکی رای زن. فردوسی. آن شب با قوم خویش که مانده بود رای زد [عبداﷲ] . (تاریخ بیهقی). سپهسالار اینجاست اگر با وی رای زده آید سخت صواب باشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 547). امیر رضی اﷲعنه خالی کرد با خواجۀ بزرگ و... در این باب رای زدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 263). که فردا در نسخت تأمل کنم و با خواجه اندر آن باب رای زنیم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 404). چو با موبدان رای خواهی زدن بهمْشان مخوان جز جدا تن بتن. اسدی. چو آسود با می به مهراج گفت که با دل زدم رای اندر نهفت. اسدی. بهر دین با سفیه رای مزن رگ قیفال بهر پای مزن. سنایی. زدن با خداوند فرهنگ رای به فرهنگ باشد ترا رهنمای. نظامی. چو سود درم بیش خواهی نه کم مزن رای با مردم بیدرم. نظامی. - از کسی رای زدن، از وی رای و نظر صائب خواستن: هر آنکس نترسد ز دستان زن از اودر جهان رای دانش مزن. اسدی. - رای زده آمدن با کسی، با وی مشورت کردن. او را طرف شور و مصلحت بینی قرار دادن: گفت [بونصر مشکان] این کار بنده نیست... سپاهسالار اینجاست اگر با وی رای زده آید سخت صواب باشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 537). ، مذاکره کردن و سخن گفتن با کسی: به شبگیر رستم بیامد بدر گشاده دل و تنگ بسته کمر به دستوری بازگشتن بجای همی زد هشیوار با شاه رای. فردوسی. که با دختران جهاندار جم نشیند زند رای بر بیش و کم. فردوسی. ابا پهلوانان ایران بهم همی رای زد شاه بر بیش و کم. فردوسی. ، اندیشیدن. (یادداشت مرحوم دهخدا) : چو پرموده آمد بپرده سرای همی زد بهر گونه ازجنگ رای. فردوسی. ناپسندیده ست پیش اهل دل هرکه غیر از عشق رایی میزند. سعدی. - با خود رای زدن، پیش خود فکر کردن. با خود اندیشیدن. با خود فکر کردن: در اندیشه با خود بسی رای زد که دستور ملک این چنین کس سزد. سعدی. ، قصدو عزم کسی را در تدبیر امری تغییر دادن و برگردانیدن. (ناظم الاطباء) : چه جایست این که بس دلگیر جایست که زد رایت که بس شوریده رایست. نظامی. ، اظهار نظر کردن.بیان عقیده کردن. نظر خود را گفتن: پس ازآن پیدا آمد که رای درست آن بود که آن بیچاره زد که اگر بدم رفتی از ترکمانان کسی نرستی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 588). پس رای زد که مجوسان را که روی رها کردن ایشان نبود از فرزندان ملوک و سپاهیان همه را برگ و سلاح دهد تا آنجا روند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 95). رای آن زد که از کفایت و رای خصم را چون بسر درآرد پای. نظامی. کوشید جوان و رای زد پیر نگشاد کس این گره بتدبیر. نظامی. هر یکی تدبیر و رایی می زدی هر کسی در خون هر یک می شدی. مولوی. وزرای انوشیروان در مهمی از مصالح ملک اندیشه همی کردند و هر یک بر وفق دانش خود رای همی زدند. (گلستان). هر دم هوسی پزد و هر لحظه رایی زند. (گلستان)، به مجاز، اراده کردن.تصمیم گرفتن. بر آن شدن. میل کردن. تمایل نمودن: بداد و بیامد بسوی ختن همی رای زد پیش شاه آمدن. فردوسی. چشم تو رای زد که کشد بنده را به ظلم انصاف میدهم که چه رای متین زده ست. امیرخسرو دهلوی (از آنندراج). چنان رای زد تاجدار جهان که پوید سوی راه با همرهان. نظامی. دلا همیشه مزن رای زلف دلبندان چو تیره رای شدی کی گشایدت کاری. حافظ
ناف بریدن. (برهان قاطع). قطع کردن ناف طفل نوزائیده. (غیاث اللغات). بریدن ناف نوزاد. بریدن روده ای که از ناف طفل هنگام تولد آویزان است: لیس من اهلک بگوش عالم اندر گفت عقل آن زمان کز روی فطرت ناف من زد مادرم. خاقانی. - زده بودن ناف کسی یا چیزی بر صفتی یا کاری، جبلی و طبیعی و مفطور بودن آن صفت در وجود وی. مقدر و معین بودن آن کار وی را: سینه خوش کن که ناف روی زمین هست بر محنت و عذاب زده. مجیر بیلقانی. ناف بر این شغلشان زده ست زمانه خاک چنین شغل خون آهوی نافست. خاقانی. می خورم می که مرا دایه بر این ناف زده ست نبرد سرزنش تو ز سر کار مرا. خاقانی. ناف تو بر غم زدند خون خور خاقانیا کآنکه جهان را شناخت غمگین شد جان او. خاقانی. چند کشی بهر شکم از گزاف گر نزدت دایه بر این شیوه ناف. جامی. حرص تو لقمه نه به انصاف زد دایه ترا بهر شکم ناف زد. جامی. به وصفش خرد بست نقش ضمیرم به مدحش زد اندیشه ناف زبانم. طالب آملی (از آنندراج)
ناف بریدن. (برهان قاطع). قطع کردن ناف طفل نوزائیده. (غیاث اللغات). بریدن ناف نوزاد. بریدن روده ای که از ناف طفل هنگام تولد آویزان است: لیس من اهلک بگوش عالم اندر گفت عقل آن زمان کز روی فطرت ناف من زد مادرم. خاقانی. - زده بودن ناف کسی یا چیزی بر صفتی یا کاری، جبلی و طبیعی و مفطور بودن آن صفت در وجود وی. مقدر و معین بودن آن کار وی را: سینه خوش کن که ناف روی زمین هست بر محنت و عذاب زده. مجیر بیلقانی. ناف بر این شغلشان زده ست زمانه خاک چنین شغل خون آهوی نافست. خاقانی. می خورم می که مرا دایه بر این ناف زده ست نبرد سرزنش تو ز سر کار مرا. خاقانی. ناف تو بر غم زدند خون خور خاقانیا کآنکه جهان را شناخت غمگین شد جان او. خاقانی. چند کشی بهر شکم از گزاف گر نزدت دایه بر این شیوه ناف. جامی. حرص تو لقمه نه به انصاف زد دایه ترا بهر شکم ناف زد. جامی. به وصفش خرد بست نقش ضمیرم به مدحش زد اندیشه ناف زبانم. طالب آملی (از آنندراج)
نئی. نینواز. (آنندراج). نی زن. (ناظم الاطباء). قصاب. قاصب. (منتهی الارب). زمار. زامر: کبک ناقوس زن و شارک سنتورزن است فاخته نای زن و بط شده طنبورزنا. منوچهری. غراب بین که نای زن شده ست و من سته شدم ز استماع نای او. منوچهری. تو را شاید آن گلرخ سیم تن که هم پایکوب است و هم نای زن. اسدی (از آنندراج)
نئی. نینواز. (آنندراج). نی زن. (ناظم الاطباء). قصاب. قاصب. (منتهی الارب). زمار. زامر: کبک ناقوس زن و شارک سنتورزن است فاخته نای زن و بط شده طنبورزنا. منوچهری. غراب بین که نای زن شده ست و من ستُه شدم ز استماع نای او. منوچهری. تو را شاید آن گلرخ سیم تن که هم پایکوب است و هم نای زن. اسدی (از آنندراج)
بریدن ناف نوزاد: بوصفش خردبست نقش ضمیرم بمدحش زد اندیشه ناف زبانم. (طالب آملی بها) یاناف کسی را بر چیزی یا صفتی بریدن (زدن)، بودن چیز یا صفت در ضمیر و فطرت او
بریدن ناف نوزاد: بوصفش خردبست نقش ضمیرم بمدحش زد اندیشه ناف زبانم. (طالب آملی بها) یاناف کسی را بر چیزی یا صفتی بریدن (زدن)، بودن چیز یا صفت در ضمیر و فطرت او